وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

یک مشت شکلات........!!!!!!!!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.»

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.»

دخترک پاسخ داد: «عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟»

بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟» 

دخترک با خنده ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»

خیلی از ما آدم بزرگا، حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت   

خدا از مشت آدمها و وابستگی‌های اطرافمون بزرگتره......!!!!!!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
اذر ولی زاده شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ب.ظ

سلام
بسیار زییا

Amir4(امیررضایی) پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 ق.ظ

سلام آقای پروه دامنه
www.parveh.tk
رو براتون ثبت کردم ، از این به بعد می تونید با این آدرس وارد بشید.

حاتمی چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ق.ظ

سلام و سپاس آقای پروه

مینا چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ق.ظ http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام...
شما در موقع درج مطلب دقت لازم رو نداشتین!...البته ببخشین...چون جمله ی آخرتون ناقص هست!...
.
.
شاد و شکلاتی باشین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد