وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

فقروثروت...!!!

روزی یک مرد ثروتمند، با پسرش به سفری رفتند و در راه به دهی رسیدند...

 آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند ... 

 در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟  

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر

پدر پرسید: آیا به زندگی فقیرانه آنها توجه کردی؟  پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:

فکر کنم...!!! پدر پرسید: چه چیز از این سفر یادگرفتی؟:

فهمیدم که ما در خانه، یک سگ داریم و آنها ۴تا......

 ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.   

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.  

 در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود،  

 پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی   

ما واقعا                                       

چقدر فقیر هستیم       

  
نظرات 3 + ارسال نظر
اذر ولی زاده شنبه 14 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:14 ب.ظ

سلام برشما
مثل همیشه زیبا وخواندنی بود

قباد سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:15 ب.ظ

دسد درد نکید ارا مطالب اموزندهت

حامد شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ق.ظ http://ham1391.blogfa.com/

من هم الان متوجه شدم چقدر فقیریم و خبر نداریم.
جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد