رودخانه ای که بعد چندین سال دوباره خروشان شد....
رحمت خداوند در سه شنبه شب ۲۰ اسفند
رودخانه دهستان چله گیلانغرب
ئاو لیخن بیوه گیژ گه رداوه....
خوول خووله ی رومه هه م داوه ی داوه...!
ده رچینم نیه له ناو ئی لاوه....!!!
بوار واران له ایل کورده مالان
بری وه ناتند که مه ر به سانه ئرا یی بر بوار فه قه ت شه وانه
یِ بر توه ن بواری تا مه سو بوون یِ بر ئه گر نواری بی که سو بوون
ئه گر ک ئه زره تیلد چینه تالان بوار واران له ایل کورده مالان
حاتمی
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد .رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی جوان ساده و خوش قلب را دیده بود او را یافت و به او گفت :پادشاه اهل معرفت است اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد . احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست.در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت .ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم او را بداند.
بعد از مدت ها جستجو او را یافت و به او گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست از آن فرار کردی؟!
جوان گفت :اگر آن بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود پادشاهی را به در خانه ام آورد چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم.؟....
دستت درد نکند دوست خوبم
چند فرمول مهم ریاضی برای پایه ششم و هفتم...
برای دیدن ادامه مطلب را کلیک کنید
ادامه مطلب ...
قانون۱
بیائید ذهنمان را پر از فکر آرامش، شجاعت، سلامتی و امید کنیم
زیرا زندگی ماهمان چیزی است که ذهنمان می سازد.
قانون ۲
بیائید
حتی با دشمنان حتی الامکان درگیر نشویم ،
زیرا این کار بیشتر از آن که آنها را آزرده خاطر کند،
از ما نیرو می گیرد.بیائید حتی یک دقیقه را هم صرف فکر
درباره کسانی که دوست نداریم نکنیم.
قانون ۳
الف-
به جای نگرانی درباره ناسپاسی،
انتظار ناسپاسی داشته باشیم.
یادمان باشد که حضرت مسیح فقط در یک روز
ده آدم جذامی را شفا داد وفقط یک نفر از او تشکرکرد.
ب-
یادمان باشد که تنها راه دست یافتن به خوشحالی وسعادت،
انتظار تشکر ازدیگران نیست،
بلکه بخشش را باید به خاطر شادی بخشش دوست داشت.
د-
یادمان باشد که سپاسگذاری را باید همچون بذری کاشت
بنابراین اگردوست داریم، فرزندانمان آدمهای شکرگذاری بار بیایند،
باید این صفت را به آنها بیاموزیم.
قانون۴
همیشه چیزهایی را که باید شکرشان را به جا بیاورید بشمارید،
نه مشکلاتتان را.
قانون ۵
از دیگران تقلید نکنیم.
خودمان را بشناسیم وخودمان باشیم
زیرا حسادت یعنی جهل و تقلید یعنی خودکشی.
قانون ۶
وقتی تقدیر به دستمان یک لیمو ترش میدهد،
از آن شربت درست کنیم.
قانون ۷
با اندکی شاد کردن دیگران، اندوه خود را از یاد ببریم.
وقتی به دیگران نیکی می کنید به خود نیکی کرده اید.
بیداخ کوتایه شه و وه قینه وه... کووچگ رچگیاس وه زه مینه وه...!!!
چشم بر هم نهادیم, گردش دوران گذشت.....
بر یکی سخت ...وبر دیگری آسان گذشت...
روزگاری خواهد آمد , با خودت نجوا کنی....
یاد باد.. آن روزگارانی که با یاران گذشت....
_ چَه نَه رَه سِنِی چِید چَه نَه دُیو هَه وسارِی بَه ورَه و : اگر اندازه یک رسن رفتی اندازه ی یک افسار برگرد.
منظور : در کارها همیشه اعتدال داشته باش.
_ کوورِی مِنای شَه لِی کِرد : کوری لنگی را مسخره کرد .
منظور : همیشه عیب دیگران را نباید دید بلکه باید به عیب های خود نیز توجّه کرد .
_ سِرکَه تِرشَه وه خُوَه ی سِتَه م : سرکه ترش است به خودش ستم می کند.
منظور : اولین ضرر بد خلقی به خود شخص بر می گردد.
_ دَیوور بِچُو دِرِس بِچِو : دور برو درست برو.
منظور : آموزش شیوه زندگی.
_ دار بَه ر گِری سَه ر چَه منِی: درخت ثمر می دهد سرش خم می شود.
صادقی دوست خوبم
چند وقت پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً ۶۰-۷۰ ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو رستوران. یه چند دقیقهای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت میکرد و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن. میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم. اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
این جریان گذشت و یک شب با خانواده رفتم سینما و تو صف برای گرفتن بلیت ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف. یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب میکنه. دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم. دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت من رو شناخت. یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم و گفت: «داداش اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.»
دیگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتی وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روی یکی از صندلیها نشسته بودم که صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزن گفت کاشکی میشد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرد در جوابش گفت ببین اومدی نسازیها. قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده. همین طور که داشتن با هم صحبت میکردن گارسون اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین. پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. من تو حال و هوای خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود. احساس کردم دارم میمیرم.رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.»
ازش پرسیدم: «چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.»
گفت: «داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارایی مو بدم ولی کسی رو تحقیر نکنم.»
این و گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فیلم چی بود.
از سایت یکی از دوستان
پسر و پدری در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد،
به زمین افتاد و داد کشید
:آآآییی
!! صدایی از دوردست آمد: آآآییی!!پسر با کنجکاوی فریاد زد :
کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو! بازپاسخ شنید: ترسو:
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت:
پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد و پدرش توضیح داد:
مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.
هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عینا“ به تو جواب میدهد.
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود میآید و اگر به دنبال موفقیت باشی،.
آن را حتما به دست خواهی آورد
هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را تو خواهد داد.
کزهێ وهفرهلو̈ل وڵـــــــات گرت له وهر
سهرکاوان پووشا جامهێ سفێــــد پهڕ
تهخت و تراز کرد تهمام دهیشت و دهر
بێ شمشه و ماڵه ئوساێ پڕ هونـــهر
چنار و وهناو، کـــــاج و سێنهوبــــــــهر
سفێد پووشهو بو̈ کفن کرد لـــــــه وهر
دهر ودهیشت یهێڕنگ، بێناونیشان بو̈
چما قهێامهت و ئـــــــــــاخر زهمان بو̈
ساقْ پو̈ترکـــــهێ دارْ پیـــر ڕمـــــــــان
پهلْ پوو باریک تو̈له وهن چهمــــــــان
دنیا بێ سروه و بێ هاڵْ خـــــــهوهر
لێزه گرت ورسی مهل و مــــهلــهوهر
نه واشه جهوڵان له ئاسمان کــــــــــرد
نه کهو گهرهگهر له سهرکاوان کرد
وه نهرم هاتهو خووار له ڕو̈ کهور وکهن
خشهێ هات له بانْ پو̈شْ وهڵنگهوهن
ههر له خوهرهتاو تا وه سهرنســـــــــار
له نزمی تنگس تا بهرزی چنــــــــــار
گشت یهێ ڕهنگهو بو̈ دنیا سهراێسهر
له کووخْ فهقیر تا کاخْ قهێســــــــــهر
وهفـْـر ت سهوقاتْ وهرزْ زمسانیــــــــد
ماناێ ئهدڵــــــدای ناو ئاسمانیـــــــــد
ماێهێ دڵخوهشی پیر و جووانیـــد
ئمێـــــــــد مهردم له تاوسانیــــــــــد ( صیدمحمد پرور)
ت ته نه یا په لوه چ شاخ دلمی
دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد .
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد
و بالاخره از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد
بقیه قور باغه ها از او پرسیدند :
مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست .
در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که
دیگران او را تشویق می کنند
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد
برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد: همسایه اش در دزدی مهارت دارد
مثل یک دزد راه می رود
مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند.
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد
لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما
همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کر د.
زنش آن را جابه جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و
دوباره همسایه را زیر نظر گرفت:
و دریافت :....
که... "او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و
رفتار می کند"
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا بیا...
دخترک خودش را جمع و جور کرد,و سرش را پایین انداخت,
وخودش را تا جلوی میز معلم کشید...
وبا صدای لرزان گفت: بله... خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد...
تو چشمای سیاه دخترک خیره شد و داد زد:
چندبار بگم مشقاتو تمیز بنویس ودفتر رو سیاه و پاره نکن؟
ها!!؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش حرف بزنم..!
دخترک چونه لرزونش و جمع کرد...
بغضش رو به زحمت قورت داد و گفت :
خانوم... مادرم مریضه.... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...
اونوقت میشه مامانمو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت میشه برای خواهرم شیر خوشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت... اونوقت قول داده که اگه پولی موند برای منم یه دفتر بخره که
من دفتر های داداشمو پاک نکنم... وتوش بنویسم...
اونوقت قول میدم مشقامو...
معلم صندلیشو به سمت تخته چرخوندو گفت: بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...!!!
جوان نازنین در خاک رفتی
از این دنیای غم غمناک رفتی
زدی آتش به جان دوست داران
چو گل پاک آمدی و پاک رفتی
کاش رفتنت یک خواب بود......پسرعموی مهربون....
رسم گلچین زمان گر چه همه یغما بود
لیک این بار گلی چید که بی همتا بود
آن زن
روستایی کره ها را به صورت قالب های گرد یک کیلویى در می آورد و همسرش در
ازای فروش آنها،
مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید. روزى مرد بقال به
وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن
کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است.
«دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها
را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى
در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.»
ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر
را به عنوان وزنه قرار دادیم.»
از وبلاگhttp://eghlima2367.blogfa.com/
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی
بنابر شرایط محیط ی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص درحین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو
رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آن هم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهارسال درچنین موقعیتی
زنده مانده!
چنین چیزی امکان ندارد و غیرقابل تصوراست. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطورکه به مارمولک نگاه میکرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانشظاهر شد!
مرد شدیدا منقلب شد! چهارسال مراقبت. واین است عشق! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ!
روزی یک مرد ثروتمند، با پسرش به سفری رفتند و در راه به دهی رسیدند...
آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند ...
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
پدر پرسید: آیا به زندگی فقیرانه آنها توجه کردی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فکر کنم...!!! پدر پرسید: چه چیز از این سفر یادگرفتی؟:فهمیدم که ما در خانه، یک سگ داریم و آنها ۴تا......
ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود،
پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی
ما واقعا
چقدر فقیر هستیم…
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت واردبیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: «فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟»
استاد اندکی تامل کرد و گفت: «فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!»
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: «من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جانشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمیشود.»
دومی کمی فکر کرد و گفت: «اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیقتری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را میدانند. استاد منظور دیگری داشت.»
آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جملهاش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: «وقتی یک انسان دچار مشکل میشود، باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو میزند و از او مدد میجوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد میتواند بر پا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم میگویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است.»
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمیتوانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر میگوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
دواره پرزه پرز نه رمه واران
به ش زه یو ده ی خوه شی داوان وه داوان
له نو مه خش زنه ی نیوسی له بان..
هه ریره سه ونزه گه ی وه لنگه یل داران
آهنگرنژاد
وه هاره و سه رکلاوان وه خت سه یره
به ش داره یله گان سه د کوومه خه یره
ته م و ئه ور خوودا ها ئاسمانه و
دواره پرزه پرزه پرزه ئیره
آهنگرنژاد
وه هاره و نم نم واران له ئیره
له دوسه یل دره نگ،دل سیر سیره
دلد خوه ش بوو ره فیق روژ شادی
له وینه ی به لیه که یل سه وز دیره
جلیل آهنگرنژاد
ئه گه ر زیو هاتمه یاگه ر ک دیره
وه ئزن ئه و چه ویله هامه ئیره
وه راسی زانسی چیو بیکه س ئاهوو
چه وه ری چه و تنم له ی گه رمه سیره..!!!
جلیل آهنگرنژاد
نه خوه ر ده یدن ،نه وارانه ، نه ئه وره
دلم بی ت ، ئه سیر ملک جه وره
م ئاهو ، شه و به سایه ری ته کانم
سه یادم ها له قه ی ئی تاش که وره...!!!
جلیل آهنگرنژاد
شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر، تأسیس کرده بود زندگی میکردیم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایهای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزهای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه.
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: «ساعت پنج همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم.»
بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت پنج و نیم بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود. پدرم با نگرانی پرسید: «چرا دیر کردی؟»
آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و گفتم: «اتومبیل حاضر نبود. مجبور شدم منتظر بمانم.»
ولی متوجه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود. مچ مرا گرفت و گفت: «در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کردهام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم.»
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادههای تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمیتوانستم او را تنها بگذارم. مدت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علت دروغ احمقانهای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم. همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم. اغلب دربارۀ آن واقعه فکر میکنم و از خودم میپرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم؟ تصور نمیکنم. از آن مجازات متأثر میشدم اما به کارم ادامه میدادم. اما این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوۀ عدم خشونت.!!!
از وبلاگ یکی از دوستان
هه نای وا و واران سه مفونی ژه نن...جماته یل سرود صد ملت خوه نن..!
ته م ده سی کیشا له چه وه گانم ...تا لاوه کردم له پ نا ئه و بانم!!!
دی نه کیوه دیم نه چه م و نه خوه م...چمان دی دامی ده م وا کرد برده م!!!
ته م و ته مه لیوول دنیا داپوشا...ژار پایزی درکه یل گوشا!!!
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟»
دخترک با خنده ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»
خیلی از ما آدم بزرگا، حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت
خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافمون بزرگتره......!!!!!!!!
در یکی از کتابها خواندم که در یکی از مدارس ،روز معلم وقتی معلم خواست هدیه ها را باز کند با صحنه عجیبی مواجه شدم
داخل یکی از کادوها شامپویی بود که نصف آن مصرف شده بود ! شاید در نظر اول این یک تحقیر باشد ولی وقتی اصل داستان را بخوانیم متوجه می شویم که :
این دانش آموز یکی از بهترین دانش آموزان با بدترین وضع مالی بوده است که با ارزش ترین چیزی را که در خانه داشته برای محترم ترین شخصیت شناخته شده اش آورده
وقتی مادر این دانش آموز به مدرسه می آید با سراسیمگی معلم را می خواهد و وقتی به کلاس می رسد با ناراحتی می گوید ببخشید پدر بچه به حمام رفته و با عصبانیت دنبال شامپو می گردد لطفا من را از شروع یک مشاجره نجات دهید و هدیه را پس می گیرد!