وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

توفیقی اجباری...!!!

راستی اگه این زلزله چند شبه نبود...  

کی میتونست اینا رو اینجا در دل طبیعت...  

با این زیبایی در آذر ماهی بهاری جمع کنه!!!؟  

درحقیقت آنچه را که ما بلای الهی می خونیم...  

بعضی اوقات  رحمت است...!!!    

 

 

  

  

  

نقاشی پرتره از پادشاه یک چشم و یک پا ...!!!

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان!


یکی از مهمترین خصایص انسان...!!!

یکی از مهمترین خصایص انسان

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: «استاد می‌خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان‌ها را به من بیاموزی؟»

استاد گفت: «واقعا می‌خواهی آن را فرا گیری؟»

شاگرد گفت: «بله، با کمال میل.»

استاد گفت: «پس آماده شو با هم به جایی برویم.»

شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت: «خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.»

مکالمات بین کودکان به این صورت بود: «الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرف‌هایی از این قبیل...»

استاد ادامه داد: «همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. آدم بزرگ نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی‌دهد. تو از من خواستی یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ تلاش برای فرار از زندگی!»

به کدامیک غذا می دهی...!!!

سرخپوستی پیر به نوه خود گفت: «فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست. یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست، و گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو.»

پسر کمی فکر کرد و پرسید: «پدر بزرگ کدام یک پیروز است؟»

پدر بزرگ بی‌درنگ گفت: «همانی که تو به آن غذا می‌دهی.»

شما به کدامشان غذا می‌دهید!!!؟

اول آذر نود ودو....دیار خوه ش نیشان...چله گیلانغرب

    

 

دیشب جمال رویت تشبیه به ماه کردم... تو خوبتر ز ماهی من اشتباه کردم!!!  

فرخی یزدی

  

    

 

شب و روزی به پایان  گر تورادر وصل یار آید...   

 

غنیمت دان  که بی ما و تو بس لیل و نهار آید ...  

هاتف  

  

 

  شــادم به دمــی کـــزآرزویــت گذرد...  خوشدل به حدیثی که ز رویـت گذرد   

 نازم به دو چشمی که به سویت نگرد...بوسم کــف پایی که به کویـــت گذرد

ابوسعید  

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشـد... در دام مانده باشد صیــاد رفتـه باشد!!!

حزین لاهیجی

 

اینبار پســـــــــــــر...!!!

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟- بله حتماً. چه سوال؟

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است.

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.- خواب هستی پسرم؟- نه پدر بیدارم.

- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم…

آمپول آرامش در زندگی!!!

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

وبدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

زلال باش .... ،‌ زلال .زلال .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

دو چیز را همیشه فراموش کن:

خوبی که به کسی می کنی

بدی که کسی به تو می کند

دنیا دو روز است:

یک با تو و یک روز علیه تو

روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند...........

له بن دنیای دیووره و تیه م...!!!

     

 

 

هلور  ملور  مله وه ری .... پایزه  و  له  که له وری

له  ژیر  دار  بی  به ری....نیشم، ئیووشم، گیرم، خه نم

له  سه د  مقام  بلوور  ژه نم...!!!

   

 

بلوور  ده نگ  ئه ژدادمه ... دادم  نیه  بیدادمه!!!

سعید عبادتیان

هرگز دیگران را احمق نپنداریم...!!!

عتیقه...!

یه استاد داشتیم همیشه میگفت : بدتر از ساده بودن ساده فرض کردن دیگرانه 

البته به معنی بدش( یعنی اینکه فکر نکنیم دیگران هیچی نمیفهمن و ما میتونیم گولشون بزنیم)

عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست. 

هرگز فکر نکنید

دیگران احمقند!!!

بهاری در پاییز...25آبان92

 


یاران ئه لسن  تا وایه  مایه... وه هار  وه  یه ی  هه و چادر ئلدایه...!!!

ده س یه ک  بگریم  له  ریو  شوق مه یل...بچیم  وه گوول  گه یشت  له  رکاو لیل

 

 پرویز بنفشی

 


سد زاگرس گیلانغرب...

غروب یک روز جمعه کنار سد...  

غروب خورشید... صدای مرغ ماهی خوار ..  

و شیرجه مرغ در آب و...ماهی شکار کرده...  

غروب خورشید و سکوت بی نظیر و خنکی باد  

که از روی آب میامد...  

دور از هیاهوی شلوغ تمدن...    

 ۳/۸/۹۲

  

 

    

  

ئرای دالگم...

له یره  دانیش  مه توریه  ئه ی  دلخوه شی  شه وه یلم...  

بالنده گه ی    غریب  هه ر  شه و  ناوو  خه وه یلم...  

له  وه ختیگه و  په شی وی  به ن به ن  سقانم  سزیه ی.. 

دلم  توای  بیونمه د،  "دردد  له ناو  چه وه یلم"...  

مهوش سلیمان پور  

 

بادکنک سیاه...!!!

بادکنک سیاه

در یک شهربازی، پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: «ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟»

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: «پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.»

چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست. رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند. مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.

طعنه مزن...!!!

سیر یک روز طعنه زد به پیاز                    که تو مسکین چقدر بد بویی  

 

گفت از عیب خویش بی خبری              زان ره،از خلق عیب می جویی 

 

خویشتن بی سبب بزرگ مکن                تو هم از ساکنان این کویی  

 

   

درخود،آن به،که نیک ترنگری                اوّل آن به،که عیب خود گویی   

                                                                                  پروین اعتصامی

نقاش پاییز...

نه قاش  پایز  له قاپ  زه ردی.... رشان چه ک  چیوول بارکوله ی  ده ردی  

 

 

 

پایز  وه و  ره نگه یل  مه یل  وه  زه رده وه.... ولات  دا  وه تیر  سووز  سه رده وه  

 

 

 

 لاوه لا وه ی  وا  دنیا  کرد  له  خه و... لا لا  روژ  بری  لولو کرد  وه  شه و  

 

  

 

منیش دله گه م  که لاوه ی  ده رده.... په نجه  مانگ  له  لام  پایز  سه رده!!!  

                                                                                   شعر از سعید عبادتیان  

(پـــــــــــــــه له) اول باران پاییزی...

جمعه دهم آبان ماه 92...   

اولین باران پاییزی...   

گردنه قلاجه...   

" ته م و  ته مه لیوول  دنیا  داپوشا...  ژار پایزی  درگه یل  گووشا..."    

 

  

 

 

  

" ته م  ده سی  کیشا  له  چه وه گانم...تا  لاوه  کردم  له پ  نا  ئه و  بانم...!!!"

 

  

 

  

 

دی  نه  کیوه  دیم  نه  ته م  و  نه  خوه م...جمان  دیدامی  ده م  وا  کرد  برده م...!!!" 

 

مثبت.... داستانی پند آموز

مثبت....

ینجوری بودن خیلی سخته ولی اگر باشیم

یه فرشته ای ....

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود. پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه! گفتم نمیدونم کیو میگی! گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه! گفتم نمیدونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم! بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونیکه روی ویلچیر میشینه... این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه... چقدر خوبه مثبت دیدن... یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم... شما چی فکر میکنید؟ چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم

 

 

از وبلاگ "پسرایرونی"

آفریدگار زیبایی...

جمعه گذشه... نزدیکی های غروب... آسمان آبی... و.... نقاشیی که انگار هنرمندی چیره دست بر بوم نقاشی اثری زیبا خلق کرده...!!!  

زیبایی کار خوداوند بر پهنای آشمان...  

  

     

هدیه بی بها....!!!

ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

جوانی بی خرد پیری خردمند را که پشتش از جفای روزگار دوتا شده بود گفت:  

پیرمرد کمان پشتت را چند می فروشی؟؟؟  

پیر خردمند لبخندی زد و گفت:  

اگر خداوند به تو عمر دهد و اجل فرصت،   

روزگار هم به تو یکی بی بها خواهد داد...    

 

                               

منو خه مو په ژاره

ره نگ ده فته ر دلم چیو ره نگ خوه ر ایواره
شه و تا وه سو هاوده میم منو خه مو په ژاره
وه روشنای ری نه یری ده روه چه یل خیالم
م پاپیای مه ینه تی، خه می دایم سواره
خوه زیه و له داخ مه ینه ت بچیام له ی ئاسمانه
تا له بنا بکه نیام زلف خوه رو هساره
بدبختییل به ختم، کلولی یه یل سه ختم
وه ختی که فنه و هیورم، له شم تیده چناره
قوقو بایه قوش تیدن له سه ر دیار دلم
له شونه میلکان دل مه ینه ت مینگه نواره
سوار خوه شی ره م کرد، سیون شادی دا له زه یو
له سه ر په چیه ی دل م ده نگ هاوار هاواره
دیوه شه و خه م میلی کیشا وه روشنای گلاره م
یه سه روژمی ئمرو وینه ی نیمه شه واره
له مه کته ب خانه ی جه فا، مه دره کم بان بانه
م تاسیل که رده ی خه مم له دانشگای پژاره  

از دوست خوبم یحیی صادقی


 




شاه عباس و وزیرش...!!!

شاه عباس و وزیرش...!!!

می گوینـد:
شـاه عبـاس از وزیـر خـود پرسیـد:
" امسال اوضـاع اقتصـادی کشـور چگونـه است؟"
وزیـر گفت:
" الحمداللـه به گونـه ای است که تمـام پینه دوزان توانستنـد به زیـارت کعبـه رونـد!"
شـاه عبـاس گفت:
" نـادان! اگـر اوضـاع مالـی مـردم خـوب بود می بایست کفاشـان به مکــه می رفتند نه پینه‌دوزان... ، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند ، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.!!!

جالب وخواندنی...پنداموز...

* منتظر هیچ دستی در این دنیانباش... اشکهایت را خودت پاک کن!!   

* زبان استخوان ندارد... اما آنقدر قوی است که میتواند دلی را بشکند...مراقب حرفهایمان باشیم!!   

  

*به کسانی که پشت سر شما حرف میزنند بی اعتنا باشید...آنها به همانجا تعلق دارند...  

یعنی "دقیقا" پشت سر شما!!   

*آدمها مثل عکس هستند... زیادی که بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین!!  

 

*زندگی کوتاه نیست...مشکل اینجاست که مازندگی را دیر شروع میکنیم!!!  

 

   

        

       

سخن حکیمانه... انتخاب دوست...

کسی رو برای دوستی انتخاب کن که   ....

اونقدر قلبش بزرگ باشه که  ....

 نخوای برای اینکه تو قلبش جائی داشته باشی ....  

خودت رو کوچیک کنی..............!!!!!!!!!!!!  

 

    

    

                            

هدیه...!

هدیه دادن رو دوست دارم

خود هدیه زیاد مهم نیست

حسش مهمه....
روزی جوانی هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

تولدت مبارک...

 

بی شک زیبا ترین هدیه خداوند دادن فرزند سالم است...  

دوست خوبم یحیی صادقی تولد فرزند گلت آریا جان را  

تبریک می گویم.  

آریا جان آرزو دارم سالیان سال زیر سایه رحمت پروردگار   

و همراه پدر ومادر شاد زندگی کنی...

 

  

گران بها ترین دارایی...! پندآموز...

گران بها ترین دارایی...!

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

چند ضرب المثل کلهوری...

- مِ  مردِی   تِ   زینی:من مرده ، تو زنده .

توضیح : در معنای دیدن قریب الوقوع عاقبت کار یا امری توسط مخاطب   

- مانگ لَه   ژیر  ئه ور  نِیَه مینی:ماه پشت ابر نمی ماند.

توضیح : حقیقت بالاخره آشکار می شود .

- مَه لیوچِگ  بِخوَه  و مَه جیکِن:گنجشک بخور و سرو صدا مکن .

توضیح : از امکانات موجود استفاده کن و اعتراضی نداشته باش  .  

با تشکر از دوست خوبم یحیی صادقی

شهریور92---چله--گیلانغرب...کوه های روبرو مله نی

    

کوه پیمایی صبح زود عالمی داره... امتحان بکنید...شادابیش بی نظیره...6صبح

    

6و20دقیقه لحظه طلوع خورشید...بالای کوه...آرامش کامل فقط صدای پرنده...

    

زیبایی نگاه کردن به طلوع خورشید از بالای کوه بی نظیره... از دست ندهید...

                                      

شب و روزی به پایان  گر تورادر وصل یار آید              

          غنیمت دان  که بی ما و تو بس لیل و نهار آید

                                      (هاتف)