وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

آمپول آرامش در زندگی!!!

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

وبدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

زلال باش .... ،‌ زلال .زلال .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست

دو چیز را همیشه فراموش کن:

خوبی که به کسی می کنی

بدی که کسی به تو می کند

دنیا دو روز است:

یک با تو و یک روز علیه تو

روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو. چرا که هر دو پایان پذیرند...........

له بن دنیای دیووره و تیه م...!!!

     

 

 

هلور  ملور  مله وه ری .... پایزه  و  له  که له وری

له  ژیر  دار  بی  به ری....نیشم، ئیووشم، گیرم، خه نم

له  سه د  مقام  بلوور  ژه نم...!!!

   

 

بلوور  ده نگ  ئه ژدادمه ... دادم  نیه  بیدادمه!!!

سعید عبادتیان

هرگز دیگران را احمق نپنداریم...!!!

عتیقه...!

یه استاد داشتیم همیشه میگفت : بدتر از ساده بودن ساده فرض کردن دیگرانه 

البته به معنی بدش( یعنی اینکه فکر نکنیم دیگران هیچی نمیفهمن و ما میتونیم گولشون بزنیم)

عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست. 

هرگز فکر نکنید

دیگران احمقند!!!

بهاری در پاییز...25آبان92

 


یاران ئه لسن  تا وایه  مایه... وه هار  وه  یه ی  هه و چادر ئلدایه...!!!

ده س یه ک  بگریم  له  ریو  شوق مه یل...بچیم  وه گوول  گه یشت  له  رکاو لیل

 

 پرویز بنفشی

 


سد زاگرس گیلانغرب...

غروب یک روز جمعه کنار سد...  

غروب خورشید... صدای مرغ ماهی خوار ..  

و شیرجه مرغ در آب و...ماهی شکار کرده...  

غروب خورشید و سکوت بی نظیر و خنکی باد  

که از روی آب میامد...  

دور از هیاهوی شلوغ تمدن...    

 ۳/۸/۹۲

  

 

    

  

ئرای دالگم...

له یره  دانیش  مه توریه  ئه ی  دلخوه شی  شه وه یلم...  

بالنده گه ی    غریب  هه ر  شه و  ناوو  خه وه یلم...  

له  وه ختیگه و  په شی وی  به ن به ن  سقانم  سزیه ی.. 

دلم  توای  بیونمه د،  "دردد  له ناو  چه وه یلم"...  

مهوش سلیمان پور  

 

بادکنک سیاه...!!!

بادکنک سیاه

در یک شهربازی، پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: «ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟»

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: «پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.»

چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست. رنگ ها و تفاوت ها مهم نیستند. مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه.

طعنه مزن...!!!

سیر یک روز طعنه زد به پیاز                    که تو مسکین چقدر بد بویی  

 

گفت از عیب خویش بی خبری              زان ره،از خلق عیب می جویی 

 

خویشتن بی سبب بزرگ مکن                تو هم از ساکنان این کویی  

 

   

درخود،آن به،که نیک ترنگری                اوّل آن به،که عیب خود گویی   

                                                                                  پروین اعتصامی

نقاش پاییز...

نه قاش  پایز  له قاپ  زه ردی.... رشان چه ک  چیوول بارکوله ی  ده ردی  

 

 

 

پایز  وه و  ره نگه یل  مه یل  وه  زه رده وه.... ولات  دا  وه تیر  سووز  سه رده وه  

 

 

 

 لاوه لا وه ی  وا  دنیا  کرد  له  خه و... لا لا  روژ  بری  لولو کرد  وه  شه و  

 

  

 

منیش دله گه م  که لاوه ی  ده رده.... په نجه  مانگ  له  لام  پایز  سه رده!!!  

                                                                                   شعر از سعید عبادتیان  

(پـــــــــــــــه له) اول باران پاییزی...

جمعه دهم آبان ماه 92...   

اولین باران پاییزی...   

گردنه قلاجه...   

" ته م و  ته مه لیوول  دنیا  داپوشا...  ژار پایزی  درگه یل  گووشا..."    

 

  

 

 

  

" ته م  ده سی  کیشا  له  چه وه گانم...تا  لاوه  کردم  له پ  نا  ئه و  بانم...!!!"

 

  

 

  

 

دی  نه  کیوه  دیم  نه  ته م  و  نه  خوه م...جمان  دیدامی  ده م  وا  کرد  برده م...!!!" 

 

مثبت.... داستانی پند آموز

مثبت....

ینجوری بودن خیلی سخته ولی اگر باشیم

یه فرشته ای ....

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود. پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه! گفتم نمیدونم کیو میگی! گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه! گفتم نمیدونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم! بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونیکه روی ویلچیر میشینه... این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه... چقدر خوبه مثبت دیدن... یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم... شما چی فکر میکنید؟ چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم

 

 

از وبلاگ "پسرایرونی"

آفریدگار زیبایی...

جمعه گذشه... نزدیکی های غروب... آسمان آبی... و.... نقاشیی که انگار هنرمندی چیره دست بر بوم نقاشی اثری زیبا خلق کرده...!!!  

زیبایی کار خوداوند بر پهنای آشمان...