وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

مناجات کامپیوتری...!!!

ای خدا windows دل را باز کـــــن                                یک print از رحمتت آغاز کن
option غـــــــم را خدایا on مکــن                                فایل اشکم را خدایا run مکن،
 نام تو password درهای بهشت                                آدرس emailات سایت سرنوشت،
ای خدا حرف دلم با کـــــــی زنم؟                                help می خواهم که F1 می زنم.
 Refresh این دل به الطاف تواست                               save انعامش دراین ماه نو است.
 با clear کردن ذهنم از گنـــــــــاه                                 ما به تو می آوریم عذر و پناه،
ای خدا این کهنه دل format نمــا                                از خودت هرگز مکن ما را جدا

دنیا دار مکافات...!!!

وقتی پرنده ای زنده است............مورچه ها را می خورد٬

وقتی میمیرد........................مورچه ها او را می خورند!

زمانه و شرایط در هر موقعیتی می تواند تغییر کند

در زندگی هیچ کسی را تحقیر یا آزار نکنید.......

شاید امروز قدرتمند باشید........اما یادتان باشد٬

زمان از شما قدرتمندتر است!!!!

یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد.....

اما وقتی زمانش برسد.......فقط یک چوب کبریت

برای سوزاندن میلیون ها درخت کافیست!!!!!!!

پس خوب باشید و خوبی کنید  

 

از وبلاگ استاد خوبم فرجی

زندگی...!!!

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت:اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ….
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!

زندگی کن! حتی اگر بهترینهایت را از دست دادی، چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگری را برایت می سازد. ..!!!

بیاموزیم...

۱- بیاموزیم زندگی خصوصی مان را خصوصی نگه داریم...؛    

در غیر این صورت دیگران زندگی خصوصیمان را وسیله سرگرمی خود خواهند کرد  

 

۲-اگر قبل از آمدن کسی خوشبخت بوده اید...    

بعداز رفتنش هم می توانید خوشبخت باشید...

راه خوشبختی...!!!

۱- یکی از ساده ترین راه های خوشبخت ماندن این است که...، 

چیز هایی که باعث ناراحتیتان  می شود را رها کنید....   

 

۲-مردم می گویند ، آدم های خوب را پیدا کنید، وبد ها را رها. اما باید اینگونه باشید ، خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آنها را نادیده بگیرید. هیچکس کامل نیست...

 

برف

بالاخره زمستان خودش را تشان داد و با بارش زیبای برف همه جا را سفید کرد و باعث شادی دل همه شد.  

به قول شاعر:   

کزه ی وه فره لیوول ولات گرد له وه ر...  

سه ر  کوواه  پوشا جامه ی سفید په ر...   

ته خت و تراز کرد ته مام دیشت و ده ر...  

بی شمشه  و ماله   اوسای  پر هونر...  

ساق پویترکه ی  دار  پیر  رمان...  

په ل  پوو  باریک  تیوله  وه ن  چه مان...    

وه نرم هاته و  خوار له ریو  کور  و  که ن...

خشه ی هات له بان  پویش  و  وه لنگه  وه ن...    

هه ر  له خوره تاو  تا وه  سه ر نسار...  

له نزمی تنگس  تا به رزی چنار...  

گشت یه ی  ره نگه و  بیو  دنیا  سه رای  سه ر...  

له کوخ  فه قیر  تا کاخ  قه یسر...  

وه فر  ته  سه وقات  وه رز  زمسانی...  

مانای  ئدالت ناو ئاسمانید...      (سه ئید  په روه ر)  

ما که کلی لذت بردیم   کوه  و برف   و آتش و    چایی و    بلوط و ....  

  

  

برای دیدن بقیه عکس ها ادامه مطلب را کلیک کنید

ادامه مطلب ...

در جستجوی آرامش...!!!

۱-آدم هایی وجود دارند که به نظر می رسد همیشه به دنبال نزاع وستیزند،.  

اگر با آنها برخورد کردید ، دور شوید،

درگیری آنها با شما نیست،

با درون خودشان است...    

 

۲-به کسانی که پشت سرتان حرف می زنند بی اعتنا باشید،

 آنها به همانجا تعلق دارند:  

 دقیقا" پشت سرتان"

بدون شرح.............!!!!!!!!!!!

استاد میشه یه بار دیگه توضیح بدید.....؟؟؟!!!!

 

یادمان باشد...!!!

۱- صبورانه در انتظار زمان بمان ؛ هر چیزی در زمان خودش رخ می دهد...باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند؛ درختان خارج از فصل خود میوه نمیدهند...!!!  

۲-همیشه از فاصله ها گله میکنیم؛ شاید یادمان رفته در مشق های کودکی برای فهمیدن کلمات کمی فاصله هم لازم بود...!!!  

اسم کودکی آمد؛ یادش بخیر؛ خاطرات کودکی؛ کیف کتاب؛ کیف که چه بگم گونی برنج که مادر روی آن نقش گل بافته بود؛ به قول شاعر خوب رضا موزونی: یه ی لای پر بیو له نان و قه ن... یه ی لایشی مداد بییوو و قه زن...  

کاش به زمانی باز گردم که تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود..........    

 

دلم هوای روستامونو کرده.... مدرسه دو کلاسه ساده وسط روستا... معلم خوش اخلاق اما همیشه چوب انار بدست... چوب هاشو از باغ پایین ده دختر صاحب باغ براش میاوورد  

یادش بخیر هر زنگ تفریح میرفتیم خونه... نان داغ سر ساج مادر... بوی نان از سر کوچه پیدا بود. پر برکت....  

آب راهه ای مدرسه را از خونه جدا کرده بود... بهار که بارون میومد سیل میشد به سختی ازش میگذشتیم... چقدر سخت بود ازش پریدن... و وچه شیرین آن روزها....  

یادم میاد بهار سال سوم ابتدایی من به سرعت از مدرسه به هوای نان داغ سر ساج مادر و دختر اول ابتدایی از روستامون به سرعت نان داغ بدست از خانه به طرف مدرسه سر همون آبراه سیلابی برخورد کردیم و چون من کمی چاق بودمو او لاغر محکم در آب وسیل ناشی از بارون دیشب افتاد.... تا رسیدند و بیرونش آوردند سرتا پا خیس بودو سیل نانش را از دستش ربوده بود تانیکیی کرده باشد ودر دجله انداخته... بگذریم خواهر بزرگش که از پنجره کلاس این تصادف دلخراش را دیده بود سریع گزارش به پدر برده و ساعتی از خوشحالی خوردن نان داغ نگذشته بود که معلم  چوب انار بدست آمدو جلو چشم دختر نان بر سیل رفته حالم را گرفت....  

از قضا چندین سال گذشت و  من به خواستگاری همان دختر رفتم.... امروز هفده سال است که با آن دختر تصادفی شیرینی و تلخی های زندگی را تجربه می کنم....

چند هفته ایست دوباره به یاد ایام دیرین در حال ساختن خونه ای کوچک در همان روستا  هستم تا شاید هفته ای یک روز از دست شلوغی این شهر به انجا پناه برم و یادآور روزهای خوش کودکی باشم

بخونیم وپند بگیریم....

داستان مداد

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .  

از وبلاگ استاد خوبم آقای فرجی

یاد بگیریم که ...

یاد بگیریم که ...
1. با احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.

2. با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه می‌کند.

3. از حسود دوری کنیم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنیم باز از زندان تنگ حسادت بیرون نمی آید.   

۴. تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند، ترجیح دهیم.

5. از «از دست دادن» نهراسیم که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است.

6. بیشتر را بر کمتر ترجیح ندهیم که قدرت ما در نخواستن و منفعت ما در سبکباری است.

7. کمتر سخن بگوییم که بزرگی ما در حرفهایی است که برای نهفتن داریم، نه برای گفتن.

8. از سرعت خود بکاهیم، که آنان که سریع تر می دوند، فرصت اندیشیدن به خود نمی دهند.

9. دیگران را ببینیم، تا در دام خویشتن محوری، اسیر نشویم.

10. از کودکان بیاموزیم، پیش از آن که بزرگ شوند و دیگر نتوان از آنان آموخت...

وقتی زندگی کردن رو فراموش کنیم...

وقتی زندگی کردن رو فراموش کنیم...
 
ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم،
سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم،
بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم،
سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم،
سپس می تونستم به کار برگردم اما برای بازنشستگی تلاش کردم،
اما اکنون که در حال مرگ هستم،
ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم
لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.
قدردان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.

برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم
سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم

گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد
و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم ...
   

با تشکر از استاد خوبم آقای فرجی

گوتاه اما خواندنی....

یادمان باشد شاید شبی آن چنان آرام گرفتیم که دیدار صبح فردا ممکن نشود ، پس به امید فرداها محبت هایمان را ذخیره نکنیم .............!!!!!!!!!!!!!!!!!    

 

 (وحید گیا ن خوارزا خاصه گه م....)

 

برای خواندن بقیه مطالب    ادامه مطلب    را کلیک کنید

 

ادامه مطلب ...

چهار همسر پادشاه...!!!

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت. اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت. پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نماید. پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نماید . همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد. اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.

 روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد. سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام
اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !
پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم !
این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد! هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت: من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...

در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم:
همسر چهارم: همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم: دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند.
همسر دوم: خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزار ماست.
همسر اول: روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند.

پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست ...