وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

باقالی پلو با ماهیچه

چند وقت  پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً ۶۰-۷۰ ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو رستوران. یه چند دقیقه‌ای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت می‌کرد و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن. میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم. اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.

این جریان گذشت و یک شب با خانواده رفتم سینما و تو صف برای گرفتن بلیت ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف. یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب میکنه. دیگه داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت من رو شناخت. یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت می‌کردم پرید تو حرفم و گفت: «داداش اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.»

دیگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتی وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشسته بودم که صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزن گفت کاشکی می‌شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرد در جوابش گفت ببین اومدی نسازی‌ها. قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده. همین طور که داشتن با هم صحبت میکردن گارسون اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین. پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. من تو حال و هوای خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود. احساس کردم دارم می‌میرم.رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.»

ازش پرسیدم: «چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.»

گفت: «داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارایی مو بدم ولی کسی رو تحقیر نکنم.»

این و گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فیلم چی بود.



از سایت یکی از دوستان

انعکاس زندگی....

پسر و پدری در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد،  

 به زمین افتاد و داد کشید

:

آآآییی

!! صدایی از دوردست آمد: آآآییی!!

پسر با کنجکاوی فریاد زد : 

کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟  

 پسرک خشمگین شد و فریاد زد ترسو! بازپاسخ شنیدترسو:  

 پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت:   

پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!  

 پسرک باز بیشتر تعجب کرد و پدرش توضیح داد:   

مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.   

هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عینابه تو جواب میدهد.  

 اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود میآید و اگر به دنبال موفقیت باشی،.   

آن را حتما به دست خواهی آورد

هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را تو خواهد داد.

بنور وه ی ری به نان پر له وفره...

  

 

کزه‌ێ وه‌فره‌لو̈ل وڵـــــــات گرت له‌ وه‌ر

سه‌رکاوان پووشا جامه‌ێ سفێــــد په‌ڕ

ته‌خت و تراز کرد ته‌مام ده‌یشت و ده‌ر

بێ شمشه‌ و ماڵه‌ ئوساێ پڕ هونـــه‌ر

  

 

چنار و وه‌ناو، کـــــاج و سێنه‌وبــــــــه‌ر

سفێد پووشه‌و بو̈ کفن کرد لـــــــه‌ وه‌ر

ده‌ر وده‌یشت یه‌‌ێڕنگ، بێ‌ناونیشان بو̈

چما قه‌ێامه‌ت و ئـــــــــــاخر زه‌مان بو̈

 

 

ساقْ پو̈ترکـــــه‌ێ دارْ پیـــر ڕمـــــــــان

په‌لْ پوو باریک تو̈له‌ وه‌ن چه‌مــــــــان

دنیا بێ سروه‌ و بێ هاڵْ خـــــــه‌وه‌ر

لێزه‌ گرت ورسی مه‌ل و مــــه‌لــه‌وه‌ر

 

 

 

نه‌ واشه‌ جه‌وڵان له‌ ئاسمان کــــــــــرد

نه‌ که‌و گه‌ره‌گه‌ر له‌ سه‌رکاوان کرد

وه‌ نه‌رم هاته‌و خووار له‌ ڕو̈ که‌ور وکه‌ن

خشه‌ێ هات له‌ بانْ پو̈شْ وه‌ڵنگه‌وه‌ن

   

 

هه‌ر له‌ خوه‌ره‌تاو تا وه‌ سه‌رنســـــــــار

له‌ نزمی تنگس تا به‌رزی چنــــــــــار

گشت یه‌ێ ڕه‌نگه‌و بو̈ دنیا سه‌راێسه‌ر

له‌ کووخْ فه‌قیر تا کاخْ قه‌ێســــــــــه‌ر

  

 

وه‌فـْـر ت سه‌وقاتْ وه‌رزْ زمسانیــــــــد

ماناێ ئه‌دڵــــــدای ناو ئاسمانیـــــــــد

ماێه‌ێ دڵخوه‌شی پیر و جووانیـــد

ئمێـــــــــد مه‌ردم له‌ تاوسانیــــــــــد    ( صیدمحمد پرور)

  

 

  

 

  

 ت  ته نه یا  په لوه چ  شاخ  دلمی


ت   گه ورا  سیوون  چرداخ  دلمی

بنور وه ی  ری به نان  پر له وفره

ت کووانی  گه رم  ئیلاخ  دلمی   
مهوش سلیمان پور


سرد...سرد...برفی

   

 

بیداخ  کووتایه  شه و  وه  قینه وه....  

کووچگ  رچگیاس  وه  زه مینه وه... 

 

  

 

  

 

قدرت کلمات...

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از
آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار
گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است
به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست ، شما به
زودی خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده
گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند .
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از
تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه

دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . 

اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .

بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد

و بالاخره از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد

بقیه قور باغه ها از او پرسیدند :

مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست . 

در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که

دیگران او را تشویق می کنند

شک...!!!



هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. 

شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد

برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد: همسایه اش در دزدی مهارت دارد 

مثل یک دزد راه می رود 

مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. 

آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد

لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما

همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کر د.

زنش آن را جابه جا کرده بود. 

مرد از خانه بیرون رفت و

دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: 

و دریافت :....

که... "او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و

 رفتار می کند"

داستان سارا...

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا بیا... 

دخترک خودش را جمع و جور کرد,و سرش را پایین انداخت,

 وخودش را تا جلوی میز معلم کشید... 

وبا صدای لرزان گفت: بله... خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد...

تو چشمای سیاه دخترک خیره شد و داد زد:

چندبار بگم مشقاتو تمیز بنویس ودفتر رو سیاه و پاره نکن؟ 

ها!!؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه میخوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش حرف بزنم..!

دخترک چونه لرزونش و جمع کرد...

بغضش رو به زحمت قورت داد و گفت : 

خانوم... مادرم مریضه.... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...

اونوقت میشه مامانمو  بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...

اونوقت میشه برای خواهرم شیر خوشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...

اونوقت... اونوقت قول داده که اگه پولی موند برای منم یه دفتر بخره  که

من دفتر های داداشمو پاک نکنم... وتوش بنویسم...

اونوقت قول میدم مشقامو...

معلم صندلیشو به سمت تخته چرخوندو گفت: بشین سارا...    

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...!!!

 

 

کوچ نابهنگام....


جوان نازنین در خاک رفتی
از این دنیای غم غمناک رفتی

زدی آتش به جان دوست داران

چو گل پاک آمدی و پاک رفتی

 

کاش رفتنت یک خواب بود......پسرعموی مهربون....


 

رسم گلچین زمان گر چه همه یغما بود


لیک این بار گلی چید که بی همتا بود