وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

کوبی همان کبری...!!!


دل است و باز، خیال تو را به‌سر دارد
که شب، دوباره ز پس کوچه‌ها گذر دارد
دل است و دیده، چو یک لحظه‌ـ‌می‌نهدبرهم
تو را و حال تو را، باز در نظر دارد
که‌ای تو؟... آه... که‌ای؟ ای پرنده لرزان
که جانت از قفس تن، سر سفر دارد؟
اگرچه خاطره‌ها، سخت، گریه‌انگیزند
ولی خیال «کبی» ـ گریه بیش‌تر دارد
«کبی» که کفش بزرگش میان جو افتاد
«کبی» که جای پرستار، زن‌پدر دارد

*
«کبی» به مدرسه روستای «برفی»* بود
«کبی» نیاز به یک شرح مختصر دارد
سیاه و کوچک و مظلوم و پاره‌پوش و مریض
نفس برای «کبی» حکم دردسردارد

*
چگونه آه ... دو دست کبود و کوچک او
کتاب و دفتر مشق و مداد، بردارد
هوای آخر آذر چه می‌کند؟ که «کُبی»
برای گرم شدن، سعی بی‌ثمر دارد؟
ـ لباس گرم به تن کن، ببین هوا سرد است
برای سینه‌ات این سوزها ـ ضرر دارد
: ـ لباس گرم؟ ـ کمی خیره‌ـ ‌سربه‌زیر ازشرم
تبسمش چه کنم؟ زهر، در شکر دارد
شب است و خانه او ـ انتهای کوچه ده
چه کوچه‌ای که از آن رد شدن ـ خطر دارد
صدای پارس نیامد، عبور آسان است
که خیر بودن هر نیتی، اثر دارد

*
گذشته است، از آن حال و روزها، سی سال
«کُبی» کجاست؟ خدا از کبی خبر دارد

شعری از محمد جواد محبت که حکایت دانش آموزی است
 به نام "کبی همان کبری! (به ضم کاف) که در دهه پنجاه در روستایی
 با عنوان "برفی" از حوالی قصر شیرین به تحصیل مشغول بوده 
از وبلاگ آموزگار دهکده

با مقیاس خودت...!!!


مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست می کرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت.
 آن زن روستایی کره ها را به صورت قالب های گرد یک کیلویى در می آورد و همسرش در ازای فروش آنها،
 مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید. روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
 هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است. 
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:
 «دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى
 در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.»
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: «راستش ما ترازویی نداریم که کره ها را وزن کنیم.
 ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم.»
یقین داشته باش که به مقیاس خودت برای تو اندازه مى گیریم.
از وبلاگhttp://eghlima2367.blogfa.com/

مارمولک


شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی
بنابر شرایط محیط ی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص درحین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو
رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آن هم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهارسال درچنین موقعیتی
زنده مانده!
چنین چیزی امکان ندارد و غیرقابل تصوراست. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطورکه به مارمولک نگاه میکرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانشظاهر شد!
مرد شدیدا منقلب شد! چهارسال مراقبت. واین است عشق! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ!

فقروثروت...!!!

روزی یک مرد ثروتمند، با پسرش به سفری رفتند و در راه به دهی رسیدند...

 آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند ... 

 در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟  

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر

پدر پرسید: آیا به زندگی فقیرانه آنها توجه کردی؟  پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:

فکر کنم...!!! پدر پرسید: چه چیز از این سفر یادگرفتی؟:

فهمیدم که ما در خانه، یک سگ داریم و آنها ۴تا......

 ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.   

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.  

 در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود،  

 پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی   

ما واقعا                                       

چقدر فقیر هستیم       

  

وجود خدا...!!!

وقتی وجود خدا باورت بشه... ؛ 

خدا یه نقطه میزاره زیر باورت و...

یاورت میشه...!!!

طمع دکتر...!!!


پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت

با سرعت واردبیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.

بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.

خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

صبح روز بعد…

همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.

فاصله مشکل تا راه حل...

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: «فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟»

استاد اندکی تامل کرد و گفت: «فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!»

آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: «من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جانشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی‌شود.»

دومی کمی فکر کرد و گفت: «اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق‌تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می‌دانند. استاد منظور دیگری داشت.»

آن دو تصمیم گرفتند نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله‌اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: «وقتی یک انسان دچار مشکل می‌شود، باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می‌زند و از او مدد می‌جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می‌تواند بر پا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می‌گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است.»