وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

دیوانه و احمق...!!! داستان

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

مولانا

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازدهنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!ا

تست...!!! داستانی پندآموز

پسری جوان وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسر جوان پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟

زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !

پسر جوان گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسر جوان بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.

مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسر جوان در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند...  

پسرک... داستانی پندآموز...!

کودکی با پای برهنه بر روی برفها  ایستاده بود ...

و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی...

 در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد ...

و برایش لباس و کفش خرید و  گفت: مواظب خودت باش...

 کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید...؟  

زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
یکی از بنده های خدا هستم. ..

کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!

پرورش روح...!!! داستان پند آموز

شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آن که استاد خود را، بالای سرش دید، که با
تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آن که از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای
خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را،
خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم ها، برایم مهم تر و با ارزش
تر، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آن قدر برای انسان ها، هستی و کائنات، مفید و با ارزش شوی، تا
مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، به دست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد

بزرگ...!!!

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...

یک داستان پندآموز... سکه!!!

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالار فت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. بعد در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: «در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم.»

امید...!!!

"دختر گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان کی برام کاپشن می خری ؟

ماهی...!!!

ماهی به آب گفت: بی تو میمیرم


آب خواست امتحانش کنه گفت: میرم به حرفات فکر میکنم!


رفت و زود برگشت اما ماهی مرده بود...



http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1389/09/17/100893108430.jpg

کلاس درس دوران کودکی...!!!

  

مدرسه ای که سال های قشنگ کودکی را در آن گذراندیم...!!!

غریب و ساکت در وسط روستا....

آن هایی که سال های ابتدایی را در این مدرسه گذراندند هر روز از کنارش می گذرند ...

اما حتی دیوار های در حال ریختنش را هم نمی بینند...

چه غریبانه در وسط روستا....

چه بی صدا در میان هیاهوی هر روزه مردم روستا...

چه بی پناه در وسط شاگردان قدیم...

در حال نابودی...

مدرسه ی قدیمیم... هر چند مدرسه جدید با امکانات جدید در شمال روستا با افتخار فعال است...

ولی دوستت دارم... خاطرات خوش کودکیم دوست دارم... هرچند دلگیر از بی مهری شاگردان قدیمتی!!! و به حق دلگیری ...

دوستت دارم...

یاد شعر زیبای سعید پرور افتادم...    

 

بیوم وه هفت سالان وه ختی  خه فتم  شه و...  

 ده رس  و مدره سه و  کتاو  دیم  وه  خه و...  

تا  وایه  ره سی  ناو  نیوسی  کردم...  

چیم  وه  مدرسه  ناو  خودا  بردم...  

له  روژ  ئه وه ل  واز  کردم  کتاو...  

موئه لم  وه ت : آب   م هه  وه تم  ئاو ...  

وه  لچه  قولی  فه رمان  نه وردم...  

وه ت:  ئاو  غه له ته  باور  نه کردم...  

زوانم  لال  بیو  جه رگم  بیو  که واو...  

تک تک  دارشیا  ئه سرم  هه چیو  ئاو...  

یه ی  جا بوغز  کردم  یه ی  جار گیرسم...  

یه ی  سه ر  هه له وره و  وه  مال  نورسم...  

لچه یلم  بسا  وه  کزه و   توژی...  

مه دره سه  لیم  بیو   وه  سوو  گوونوژی...  

وه ت: ده سد  بگره و   زانی  یه  کووه...؟  

م  فکر  کردم  ده س  ئرای  چووه...  

وه  دس  پاچه  ده سم  گرتمه و...  

نیمه رو  له لیم  بیو  وه  نیمه شه و..  

نقم  چی  له  به ن  هه رچی  بیوو  ژان  بیوو...  

ئازاری  له  هه د  گییریی  ئه و  بان  بیوو...  

من  کوورده وار  ژار  وه زیات  شر...  

قانییم  کردن  وه  زور  شمر...  

هه ر  له  ئه و  روژه و  کردن  وه  (آب)  ئاو...  

دلم  سیه  بیو   له  ده رسو  کتاو...

چند ضرب المثل کردی کلهوری.......

- پِشتِ دَه سِم  داخ  کِردِمَه:پشت دستم را داغ کرده ام.

توضیح:تصمیم قطعی گرفتن برای بر نگشتن به کاری را می رساند  

-  بَه نِ   خُویان  گِریَه  دانَه:نخ خود را گره زده اند.

توضیح:نقاط ضعف کار را برطرف کرده اند و مقدمه کار را فراهم نموده اند  

- دارِ گُیوژ،لَه هاوسای  گَه ن  خاس تِرَه:درخت زالزالک از همسایه ی بد بهتر است .

توضیح:این مثل اهمیت و جایگاه همسایه را می رساند  

- کُوورِ خاس  مال  ئرا  چُوه یَه  و،کُوورِ گَه ن  مال ئرا چُوَه یه؟:پسر خوب مال را می خواهد چکار و پسر بد مال را می خواهد چکار؟

توضیح :پسرخوب و زرنگ نیازی به داشتن مال ندارد زیرا خود می تواند مال جمع کند و با آن کسب آبرو  کند اما پسر بد هم نیازی به داشتن مال ندارد زیرا هر چه قدر مال و دارایی هم داشته باشد با بی لیاقتی و بی کفایتی خود آن را از دست می دهد و نمی تواند ارزش و آبرویی را با آن مال برای خود کسب کند .  

 

با تشکر از دوست خوبم   یحیی صادقی

به بهونه روز پدر...بیاد پدر...

پدر لطف خدا بر آدمی زاد....  

پدر کانون مهر وعشق وامداد...  

پدر مشکل گشای خانواده...  

پدر یک قهرمان فوق العاده...  

پدر لطف خدا روی زمین است...  

همیشه لایق صد آفرین است...  

خوشا آنان  پدر در خانه دارند...  

درون خانه یک پروانه دارند...  

 

بیاد آرامش دوران کودکی ... زمانی که بالاترین نقطه ی زمین  شانه های پدر بود...  

با یه فاتحه یاد پدر های مهربانی که بینمان نیستد را گرامی بداریم...  

پدر روزت مبارک... یادت همیشه زنده وجاودان... 

وه هار هات و ت ناتی...!!!

وقتی کتاب جدید سعید عبادتیان  "ساله یل  له  کیس  چی"  را ورق می زنی  حیفت میاد این شعر زیبا ودل نشین را چندین بار نخوانی... واقعا حیفم اومد اینجا نذارم تا دوستان فیض ببرند.  

 

په نجه ی  مانگ  هات  و  له  لاشاخه ی  ده وار...  

مانگ  و  هساره  هلات...  

له  سه ر  په چییه ییل  ...  

له  شه وق  ئاگر...  

هزار  ئاگر  به ر  هات  و...  

ت   ناتی...!!!  

 ××××××××××××  

ده روه ن  ده روه ن  سره یوان...  

په ل  په ل  سه ر که ش...  

هه ور  هه ور  ئه مله  قیوت...  

تووقیا  له  ئاو...  

    دیوه ته یل  ئیل...  

گه ل  گه ل  و  ره م  ره م...  

هاتنه  سه یران  لاو  و...  

ت   ناتی...!!!  

×××××××××××  

که له وا   هلم  گه رم  گه رمه سیر  هاورد  و  

شاوه ی  بال  سیه پریوسنک  ...  

له  ری  دیور دریژ  قه ریبیه  وه...  

قتاره ی  قاز  قوله نگ  ...  

له  که و که وی  ئاسمان   و...  

بوو  ئه تر  موورت   سه راو...  

تا  قلا  هات  و  ...  

ت   ناتی...!!!  

×××××××××××  

گوله  زه رده  مینگه  و  میلکان  خس  له چیمه ن...  

سه ر   تاش ...  

زلف  کیشا   له  چه ویر...  

گه ناسر  و  سه رسه ونز...  

پا  نان  له  ته نکی  ویار...  

زه نگووله ی  یه خ  زاخاو...  

ترنگه ی   هات   و...  

ت   ناتی...!!!  

××××××××××××××  

خووره ی  ئرمیس  ...  

سه یل  چه وه یلم  شکان...  

هایده  کووو...!!!؟؟؟   

ئه ی  سه ونز تر  له  قه ره قاج   سره یوان...1؟  

هه ر  دو  چه ویلم...  

هات  سومایان...  

سومایان  هات   و...  

ت    ناتی  ...!!! 

 

گیان پیوتار...!!!

ده سه یل  سه ردم...  

 

گه رم  گه رم  ، جه ره و  مه یه...  

 

گیانم  پیوتاره...  

 

نه که ی....  

 

ره زم   ره زم   سقانم....  

 

برزی  له  پاد...!!!  

 

از شاعر خوب گیلانغربی سعید عبادتیان کتاب جدید "ساله یل   له  کیس  چی"