وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

جالب وخواندنی...پنداموز...

* منتظر هیچ دستی در این دنیانباش... اشکهایت را خودت پاک کن!!   

* زبان استخوان ندارد... اما آنقدر قوی است که میتواند دلی را بشکند...مراقب حرفهایمان باشیم!!   

  

*به کسانی که پشت سر شما حرف میزنند بی اعتنا باشید...آنها به همانجا تعلق دارند...  

یعنی "دقیقا" پشت سر شما!!   

*آدمها مثل عکس هستند... زیادی که بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین!!  

 

*زندگی کوتاه نیست...مشکل اینجاست که مازندگی را دیر شروع میکنیم!!!  

 

   

        

       

سخن حکیمانه... انتخاب دوست...

کسی رو برای دوستی انتخاب کن که   ....

اونقدر قلبش بزرگ باشه که  ....

 نخوای برای اینکه تو قلبش جائی داشته باشی ....  

خودت رو کوچیک کنی..............!!!!!!!!!!!!  

 

    

    

                            

هدیه...!

هدیه دادن رو دوست دارم

خود هدیه زیاد مهم نیست

حسش مهمه....
روزی جوانی هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت:

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

تولدت مبارک...

 

بی شک زیبا ترین هدیه خداوند دادن فرزند سالم است...  

دوست خوبم یحیی صادقی تولد فرزند گلت آریا جان را  

تبریک می گویم.  

آریا جان آرزو دارم سالیان سال زیر سایه رحمت پروردگار   

و همراه پدر ومادر شاد زندگی کنی...

 

  

گران بها ترین دارایی...! پندآموز...

گران بها ترین دارایی...!

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

چند ضرب المثل کلهوری...

- مِ  مردِی   تِ   زینی:من مرده ، تو زنده .

توضیح : در معنای دیدن قریب الوقوع عاقبت کار یا امری توسط مخاطب   

- مانگ لَه   ژیر  ئه ور  نِیَه مینی:ماه پشت ابر نمی ماند.

توضیح : حقیقت بالاخره آشکار می شود .

- مَه لیوچِگ  بِخوَه  و مَه جیکِن:گنجشک بخور و سرو صدا مکن .

توضیح : از امکانات موجود استفاده کن و اعتراضی نداشته باش  .  

با تشکر از دوست خوبم یحیی صادقی

شهریور92---چله--گیلانغرب...کوه های روبرو مله نی

    

کوه پیمایی صبح زود عالمی داره... امتحان بکنید...شادابیش بی نظیره...6صبح

    

6و20دقیقه لحظه طلوع خورشید...بالای کوه...آرامش کامل فقط صدای پرنده...

    

زیبایی نگاه کردن به طلوع خورشید از بالای کوه بی نظیره... از دست ندهید...

                                      

شب و روزی به پایان  گر تورادر وصل یار آید              

          غنیمت دان  که بی ما و تو بس لیل و نهار آید

                                      (هاتف)

سد...!!! پندآموز

سد...!!!

شما باشین بر میدارید؟

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد

. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و … با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : ” هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

دریا...

 گَرد دِل خَوم هاتِمـه دیـوان تو دریـا
خَوم دامَه سه دَس موج پریشان تو دریا

هیور تو دلم خسته ری و هاتمـه لادو
تا هر چـه دِرِم بیلمـه داوان تـو دریــا   

 

شعری ازآقای پروینی  

باتشکراز محمد مهدی عزیز 

برای خوندن بقیه شعر ادامه مطلب را کلبک کنید

    

 

ادامه مطلب ...

دوتا دوبیتی از دو شاعر خوب کلهر زبان...

وه تن  هه ر  شه و  که سیگ  ها  له خه ویلد  


ک   یاد  ئه یو   چه راخان   که ی    شه ویلد 

  

ت  بیوش  ئه ر  دووس  ئه یو  دیریدو  راسه   

 

ئه ڕا   چوه  ئه کس  م  ها  له  چه ویلد؟!

دوبیتی از خانم نوشین حاتمی  

   

 

روژان و شه وان ،هایده ناو چه وم   

 

جور گران چشتی، هایده وه ر قه وم  

 

ت خو بی خه وه ر، هیشتیده م وه جا   

 

ئرا وه بی ده نگ ،ت تییده خه وم

دوبیتی از آقای جلال کوهی  

 

جوانی...!!!

  سحرگه به راهی یکی پیر دیدم  


       سوی خاک خم گشته از ناتوانی    

   

                  بگفتم: چه گم کرده‌ ای اندرین راه؟   

                     بگفتا: جوانی، جوانی، جوانـــی ...                       
                                                      (ملک الشعرای بهار)   


تئوری شن...! داستان پندآموز...

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.

او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.

مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»

مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.

بنابراین به او اجازه عبور میدهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.

یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟

قاچاقچی میگوید : دوچرخه!   

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند...

لالایی های بابا...

ترانه سرا:افشین سیاه پوش

لالایی هام یادت نره **   چه قدر برات قصه بگم×× دوباره خوابت ببره ** چقدر نوازشت کنم
تا تو به باور برسی ** این دو تا دستای منه ××  تو اون روزای بی کسی 
 وقتی بابای قصه هات خم شده پیش روی تو  ** اگه چروک صورتم می بره آبروی تو 
لالایی هام یادت نره**    لالایی هام یادت نره**   
بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره   ** بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره
ازاون روزا که مشت من با دست تو وا نمی شد  ×× تو خواب و بیداری تو هیچ کسی بابا نمی شد
اون که تو اوج خستگیش خنده رو لباش بودی ×× شب که به خونه می رسید سوار شونه هاش بودی
لالایی هام یادت نره××× لالایی هام یادت نره
لالا لالا گلکم لالایی کن دلبرکم××× خواب پریشون نبینی ای غنچه بانمکم
لالا لالا گلکم لالایی کن پسرکم××× چشماتو گریون نبینم گریه نکن دردونکم
لالایی هام یادت نره××× لالایی هام یادت نره
بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره×× بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره
بابا اگه دلش پره از دست دنیا دلخوره××× امون زندگیش تویی وقتی که غصه میخوره