شبی از شب ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آن که استاد خود را، بالای سرش دید، که با
تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آن که از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای
خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را،
خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم ها، برایم مهم تر و با ارزش
تر، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آن قدر برای انسان ها، هستی و کائنات، مفید و با ارزش شوی، تا
مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، به دست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد
سلام جناب پروه همشهری محترم
دیگه به وبلاگ ما سر نمی زنی راستی قالب جدید مبارک
آره ما کهنه شدیم و دل آزار که به وبلاگ باران - مژگان سر می زنی
خوب عیبی نداره اونم هر چی باشه خواهرمه
بعد هم یک گلگی لینک من و انداختی آخر
اینم عیبی نداره
وبلاگت رسمی شده از حالت شخصی بودن در آمده به نظرم قالبش
عوض کنی بهتره
حالا هر جور صلاح می دانی
عکس بچه ها هم جالب بود
من دقیقاً متوجه نشدم ... یعنی الآن باید تخم طلا بزارم ... چجوری ؟
.
.
.
.
شوخی کردم ... خیلی داستان زیبا و پر مفهومی بود مرسی