وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

پسرک... داستانی پندآموز...!

کودکی با پای برهنه بر روی برفها  ایستاده بود ...

و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی...

 در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد ...

و برایش لباس و کفش خرید و  گفت: مواظب خودت باش...

 کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید...؟  

زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
یکی از بنده های خدا هستم. ..

کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
خوه رئلا یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:38 ب.ظ http://mohamadrrashidi.blogfa.com/

سلام مطالب آموزنده ای بودند دست مریزاد با احترام دعوت میشوید به خوانش شعر چریکه

سوزان دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ب.ظ

سلام استاد
حالتون چطوره؟
من امروز به مدرسه رفتم از مدرسه تون حال شما رو هم پرسیدم
گفتن که نیستید
البته من امسال خیلی کوتاهی کردم
چون همش در رفت و آمد دانشگاه و مشغول تحصیل بودم و حجم درس هایم زیاد بود
این اواخر هم
سرگرم کار انتخابات همسرم و مهمان داری بودم که
فرصت نشد خدمت برسم
شاید قسمت این
باشه که من شما را زیارت نکنم من خیلی معتقد به قسمت هستم



امرو چی م و ته نیودو دلم گیریا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد