وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

وبلاگ شخصی عبدالحسین پروه

برگی از هزاران که باید می بود و...

داستان پندآموز...

یبار یه پیر مرد که خیلی پیر شده بود

و میترسید که بچه هاش ازش نگهداری نکنن

خیلی غصه میخورد ....

عروس کوچیکش که اتفاقا دختر عاقل و باهوشی بود ازش پرسید داستان چیه؟

پیر مرد گفت میترسم بچه ها بندازنم بیرون از خونه و ازم مراقبت نکنن

عروسش گفت خب یه کاری میکنیم

یه جعبه ی کوچیک بردار و توش چند تا سنگ بنداز

بعد در جعبه رو یه قفل محکم بزن و کلیدشو بنداز گردنت

و این جعبه رو هیچ وقت از خودت جدا نکن!

اینجوری بچه هات فکر میکنن تو این جعبه چیز با ارزشی هست

و به این بهانه ازت مراقبت میکنن

پیر مرد توصیه عروس رو عملی کرد

و تا آخر عمرش به آسودگی در خونه ی بچه هاش زندگی کرد( سر اینکه کی پیرمرد رو

خونش دعوا بود!)

پیر مرد هم از عروسش بابت این راهنمایی ارزشمند حسابی تشکر کرد

نظرات 1 + ارسال نظر
جلال کوهی یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ق.ظ http://varaso.blogfa.com

سلام استاد..........
از این که در این شب زیبای گرم تابستان محفل فقیرانه ی ما را گرمای محبت بخشیدید بسیار ممنونم..........
از مطالب و دلنوشته های وبلاگ شما که سراسر ذوق بود و اندیشه و تفکر،حکمت بود و عبرت و پند بسیار بسیار لذت بردم......سپاس
به ایوان غرب سرزمین خدایان غزل اگر گذر کردید چشمانم فرش زیر پایتان خواهد بود دمی در کاروانسرای دلمان اتراق بفرمایید که مایه ی شادمانی رعیت است اگر به دیدار سلطان کامیاب گردد........
شما را با تمام وجودم در گوشه ای از قلبم در کنار بقیه ی عزیزانم قرار می دهم تا به دیدارت بیایم شبی سرد ود رکنار گرمای محبتت سردی زمستان را سپری کنم.....
گاه گاهی سر بزن نازنین دوست و استاد عزیزم ،،،،،چای رفاقت من همیشه تازه دم است.........
برایت و برای تمام عزیزان و دوستان سربلندی و سعادت و کامیابی و کامرانی از خداون منان خواستارم..........
تا سلامی دیگر بدرود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد