روزی یک مرد ثروتمند، با پسرش به سفری رفتند و در راه به دهی رسیدند...
آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند ...
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
پدر پرسید: آیا به زندگی فقیرانه آنها توجه کردی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:
فکر کنم...!!! پدر پرسید: چه چیز از این سفر یادگرفتی؟:فهمیدم که ما در خانه، یک سگ داریم و آنها ۴تا......
ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود،
پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی
ما واقعا
چقدر فقیر هستیم…
سلام برشما
مثل همیشه زیبا وخواندنی بود
دسد درد نکید ارا مطالب اموزندهت
من هم الان متوجه شدم چقدر فقیریم و خبر نداریم.
جالب بود